جدول جو
جدول جو

معنی برهنه شدن - جستجوی لغت در جدول جو

برهنه شدن
(مُ آ دَ مَ)
عریان شدن. لخت شدن. انحسار. انسراح. انکشاف. تجرد. تعری. تکشف. حسور. عری. کشاط:
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم.
فردوسی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. (مرزبان نامه). اعوار، برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). جلع، برهنه فرج شدن. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن کمر از حلیۀ زر، جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها:
کمرکشان سپه را جداجدا هر روز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیۀ زر.
فرخی.
- برهنه شده، عریان. رود:
وآن کوه برهنه شده ازبرف نگه کن
افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ آ رَ فَ)
برهنه شدن. برهنه گردیدن. لخت شدن:
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عورو برهنه گشت جز کاسما.
ناصرخسرو.
و رجوع به برهنه شدن و برهنه گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ جَ رَ)
پریشان شدن.
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ گَ دَ)
احتیاج به طعام پیدا کردن. اشتها پیدا کردن. گرسنه گشتن. انهقاع. تقع. تنحﱡس. جوعه. عله. هیع. هفوه. هجف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ / دِ کَ دَ)
مردن. (یادداشت مؤلف) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. (تاریخ بیهقی). زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. (تاریخ بیهقی). یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. (تاریخ بیهقی).
- به آن جهان کرانه شدن، مردن. (یادداشت مؤلف). به سرای باقی پیوستن: و او (ابوالعباس) سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. (کتاب النقض)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
بجای افسانه شدن که عبارت از کمال شهرت گرفتن است. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ترانه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ)
عریان کردن. (ناظم الاطباء). لخت کردن. عور کردن. لوت کردن. اعراء. تجرید. تعریه. تکشیف. حسر. قشد. قشط. کاشفه. کشط. کشف. کفح. مکاشفه:
چرا خامش نباشی چون ندانی
برهنه چون کنی عورت به بازار؟
ناصرخسرو.
زآنچه دانم که برهنه کندم فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم ؟
ناصرخسرو.
استکشاف، برهنه کردن خواستن از کسی. (از منتهی الارب). حسر، برهنه کردن اندامی از اندامهای خود. سفر، موی و روی برهنه کردن. (دهار).
- برهنه کردن راز، فاش کردن آن:
کسی کو برهنه کند راز دوست
روا باشد ار بردرانیش پوست.
ابوشکور.
- برهنه کردن سر، بی کلاه کردن آن. کلاه و دستار و جز آن از سر برگرفتن: سفر، برهنه کردن سر و جز آن. (از منتهی الارب).
-
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.
فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سرّ چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون.
مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
- از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن:
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی.
- از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن:
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یادبرون شدن، فراموش گشتن:
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
آشفته وپریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآن شدن
تصویر برآن شدن
تصمیم گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
ثابت شدن، محقق شدن، مشخص شدن، آشکار شدن، هویدا شدن، واضح شدن، روشن شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
للتّجريد
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
Bare
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
dénuder
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
раздевать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
entblößen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
роздягати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
rozbierać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
desnudar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
spogliare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
ننگا کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
উলঙ্গ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
kufunua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
裸にする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
להפשיט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
नंगा करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
membuka pakaian
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
เปลือย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
ontbloten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برهنه کردن
تصویر برهنه کردن
벗기다
دیکشنری فارسی به کره ای